سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شکوفه کاج

صفحه خانگی پارسی یار درباره

حکایت عشقی بی قاف.بی شین.بی نقطه

    نظر
حکایت عشقی بی قاف بی شین  بی نقطه
یک شنبه/ سوم مهرماه/ صبح، ساعت 10:20
hasti: سلام
mehraveh: شما؟
hasti: من؟

:A/S/L?
hasti : چی ؟
mehraveh: تا حالا چت نکرده ای؟
hasti: نه نکرده ام
mehraveh: معلومه، عینهو مادر بزرگ من، بگذریم
hasti: بله بگذریم
mehraveh: منظورم age/s"e"x/location بود. البته اگه انگلیسی ت عین مادر بزرگم نباشه
hasti: iran/M/27
mehraveh: خوبه
hasti:چی خوبه؟
mehraveh: این که تو مردی. چون من زنم و اصلا خوشم نمی آد با زن ها چت کنم

mehraveh: البته اگه راستش رو گفته باشی؟
hasti: راست گفتم
mehraveh: توی چت روم ها تنها چیزی که پیدا نمی شه حرف راسته. اما من باور می کنم
hasti: چرا؟
mehraveh: همین جوری. الکی. این طوری بهتره. دیروز با چند تا از این زن ها رفته بودیم کوه. هفته ی قبل با چند تا دیگو شون توی جشن تولد شادی می زدیم و می رقصیدیم. همه ی دوست های من دخترند. به جز یکی. اسم ش پرویزه. یعنی بود. توی چی ؟
hasti: چی من چی ؟
mehraveh: منظورم اینه دوست دختر داری؟
hasti: نه، ندارم
mehraveh: یعنی این بدر بد قیافه ای؟
mehraveh: منظورم" این قدر" بود. اشتباه تایپ شد. ناراحت شدی؟ شوخی کردم.
hasti: نه نشدم. دوست پسر هم ندارم
mehraveh: طفلکی!

hasti:می خوای عکس م رو ببینی؟
mehraveh: اگه عکس واقعی ت هست آره
hasti: عکس خودمه. برات ایمیل می زنم
mehraveh: اسم ت چیه؟ اسم واقعی ته. البته اگه اشکالی نداره.
hasti: امیر . امیر ماهان
mehraveh: واقعا؟
hasti: واقعا
mehraveh: خوشبختم. اسم من مهراوه س. به خدا دروغ نمی گم
:19 سالمه. Location  رو نمی گم. شاید بعدا گفتم. وای! مادرم اومد. من فردا ساعت هفت می آم این جا. اگه دوست داشتی می تونی بای. فعلا Bye.
hasti: خداحافظ
دوشنبه/ چهارم مهر ماه/ عصر، ساعت 7:17
mehraveh:سلام خیلی وقته منتظری؟
hasti: از هفت این جام
mehraveh: ببخشید. رفته بودم سینما. با شادی و سودابه. یه فیلم کمدی. کلی خندیدیم. یه آقایی از پشت سر هی می گفت: "خانم خا لطفا آروم تر." شادی گفت: "فیلم کمدی یه دیگه. گریه کنیم؟"
hasti: خوبه.
mehraveh: چی خوبه؟
hasti: این که خندیدید
mehraveh:مرسی
hasti: براتون یه شعر گفته ام
mehraveh: شعر؟ جدی؟ مگه شما شهر هم می گید؟
mehraveh: منظورم از " شهر" شعر بود. وقتی تند تایپ می کنم اشتباه می شه. ببخشید.
mehraveh: راستی عکس تون رو دیدم. واقعا عکس خودتون بود؟
hasti: چه طور؟ ترسیدید؟
mehraveh: نه، اما فکر نمی کردم این جوری باشید
hasti: چه جوری؟
mehraveh: هیچی. شعرتون رو نخوندید. منظورم اینه ننوشتید.
hasti: می نویسم. چند دقیقه ی دیگه
mehraveh: فردا قراره با سودی ( سودابه) بریم میدون محسنی. می خواد یه دامن بگیره. من هم می خوام یه جفت کفش بخرم. سودابه عاشق خرید کردنه. می گه کسی که هفته ای سه بار نره خرید با زندگی مشکل داره
hasti: من هم دوستی داشتم که درباره زندگی عقیده ی جالبی داشت
mehraveh: چه عقیده ای ؟
hasti: اون دیگه حالا نیست. مرده
mehraveh:مرده!؟
hasti: یعنی خودکشی کرد. پارسال
mehraveh: این ها رو جدی می گی یا - ببخشید- از خودت می سازی؟
hasti: دروغ نمی گم
mehraveh: خودکشی کرد؟
hasti: حرفی که زد از علت خودکشی ش مهم تر بود.
mehraveh: راستی؟ چی گفت؟
hasti: رفته بودیم سوار مترو بشیم که ناگهان این حرف رو زد. بی مقدمه.
mehraveh: چی ؟ چی گفت؟
hasti: قطار داشت با سرعت و سرو صدا از جلو ما می گذشت که این حرف رو زد.
hasti: در واقع داشت فریاد می کشید تا من صداش رو بشنوم
hasti: گفت: "کسی که روزی یه بار گریه نکنه با زندگی مشکل د اره."
mehraveh: با این حساب به نظر من بهترین کار رو کرد. منظورم خودکشی یه.
hasti: بله، شاید.
mehraveh: نمی خوای شعر ت روی بخونی؟
hasti: چرا می خونم. دیشب گفتمش. داشتم جلو آینه اتاق دکمه های پیراهن رو می بستم که شعر اومد
mehraveh: چه وقت شاعرانه ای!
hasti: از اتاق که زدم بیرون مادرم گفت جرا دکمه هات رو بالا پایین بستی؟
mehraveh:
hasti: حرم که می زنی/ من از هراس طوفان/ زل می زنم به میز/ به زیر سیگاری/ به خودکار/ تا باد مرا نبرد به آسمان/ لبخند که می زنی/ من- عین هالوها- زل می زنم به دست هات/ به ساع مچی طلایی ات/ به آستین پیراهن ات/ تا فرو نروم/ در زمین/ دیشب تو از دیروز فرو رفته ای/ در کلمه ای انگار/ در شین/ در قاف / در نقطه ها.

hasti: همین
hasti: تموم شد
hasti: چرا حرفی نمی زنی؟ چراغ ت که روشنه
hasti: کجایی؟
hasti: خواهش می کنم چیزی بگو
mehraveh:  
سه شنبه/ پنجم مهرماه/ عصر، ساعت 4:45
hasti: سلام
mehraveh: تو بیست و چهار ساعت تو شبکه ای؟ کی اومدی؟
hasti: از یک ساعت و سی و پنج دقیقه ی پیش منتظرتم
mehraveh: آخی طفلکی! از حالا به بعد ساعت هایی که قراره بیام برات پیغام می ذارم.
mehraveh: صبح رفتیم بازار. سودی یه دامن جیغ قرمز خرید. اون قدر کوتاه جلو خودش هم روش نیست بپوشه. من یه جفت کفش تایوانی پاشنه دار خریدم. 45 درجه. وای باید ببینی. محشره. پنج شنبه عروسی سوفیاس. خواهر سودی.
hasti: خوش به حال سودی
mehraveh:چرا؟
hasti: و شادی و میدون محسنی و کفش تایوانی پاشنه دار 45 درجه و عروسی  سوفیا و کلمه ی "محشره"
mehraveh: مرسی
hasti: و "مرسی"
mehraveh: وای چی شد!
hasti: "وای چی شد"
mehraveh:
hasti: و  
mehraveh:merciiiiiiiiiiiiiiiiiiiii
mehraveh: شعری رو که برام نوشته بودی برای سودی خوندم، می دونی چی گفت؟
hasti: نه، چی گفت؟
mehraveh: ناراحت نشی، به خدا منظوری نداشت

hasti: ناراحت نمی شم
mehraveh: گفت این یارو کیه؟ دیوونه س؟
hasti: تو چی گفتی؟ ناراحت نمی شم
mehraveh: قول دادی ناراحت نشی
hasti: نه، نمی شم
mehraveh: گفتم آره دیوونه س. حسابی دیوونه س.
mehraveh: ناراحت شدی؟
hasti: نشدم
mehraveh: بعد یه چیزه دیگه گفتم. گفتم اما گاهی دیوونه ها بهتر از عاقل ها هستند. پرویز زیادی عاقل بود.
mehraveh: اگه شماره تلفن ت رو بدی شاید به ت زنگ زدم. شاید.
hasti: با ایمیل میدم. شاید.
hasti: د.د
mehraveh: چی؟
hasti: این مخفف یه جمله س که گفتن ش برای من خیلی سخته. گاهی ناگهان می آد و باید زود بگم تا از دست ش خلاص بشم. عینهو بار سنگینی که ناگهان بذران روی دوشت. عینهو گوی داغی که گذاشته باشند کف دست آدم. باید بندازیش. باید زود بگیش.
mehraveh: یاد حشره کش د.د.ت افتادم
mehraveh: حالا این "د.د" یعنی چی؟
hasti: اگه بخوام بگم یعنی چی باید بنویسمش. من نمی خوام بنویسمش. یعنی نمی تونم
mehraveh: بذار کمی فکر کنم...
mehraveh: آهان فهمیدم...
mehraveh: اما گفتن ش برای من سخت نیست، گرچه بعد از اون عوضی- پرویز رو می گم- دیگه نمی خوام به کسی بگم، به هیچ کس.
hasti: شاید یکی از دلایل ش این باشه که من نمی دونم اون طرف این کلمات کی هست. نمی دونم چه شکلی هستی. این طوری هر شکلی که دوست داشته باشم می سازمت. اگه ببینمت دیگه می شی یه نفر. اما حالا صد نفری. هزار نفری. یه میلیون نفری. تا ندیدمت تو هر کسی می تونی باشی که من دوست داشته باشم. دیشب یکی از اون هایی رو که می تونی باشی تو خواب دیدم
mehraveh: خواب من رو؟
hasti: خواب یکی از "تو" ها رو. یکی از میلیون ها "تو" هایی که می تونه پشت این کلمات به اسم مهراوه با من حرف بزنه
mehraveh: خب؟
hasti: من توی اتوبوس نشسته بودم
hasti: تنها
hasti: نمی دونم اتوبوس داشت کجا می رفت. تو یه بیابون بودم
hasti:بعد اتوبوسد ایستاد و یه دختر سوار شد. انگار کسی به من گفت این مهراوه س.
hasti: اتوبوس راه افتاد و کمی بعد باز ایستاد
mehraveh: مادرم اومد. زودتر بگو.
hasti: باز یه دختر سوار شد. عینهو دختر اول
hasti: یه مهراوه ی دیگه
hasti: اتوبوس راه افتاد و کمی بعد دوباهر ایستاد. باز یه مهراوه سوار شد
hasti: مهراوه تند تند سوار می شدند. اتوبوس پر شد از مهراوه ها. روی هر صندلی یه مهراوه. انگار محاصره ام کرده بودد. داشتم غرق می شدم توی مهراوه ها.
hasti: این طوری:  مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه   مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه   مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه  مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه .
چهارشنبه/ ششم مهرماه/ صبح، ساعت 11:07
mehraveh:شماره ی موبایلتون رسید. مرسی. به تون زنگ می زنم. شاید امروز بعداز ظهر.
پنج شنبه/ هفتم مهرماه/ عصر، ساعت 6:00
mehraveh: اومدم نبودید. چند دقیقه ی دیگه برمی گردم

mehraveh: باز هم نبودید (6:12)

mehraveh: قرارمون ساعت  6 بود. هفده دقیقه تأخیر داشتی. (6:17)
mehraveh: من دارم می رم عروسی سوفیا. اومدم یه چیز بگم و برم. درباره ی تلفن دیروز ظهر. درباره ی صداتون
mehraveh: صداتون یه جوری بود. نمی دونم کجا بودید و داشتید چی کار می کردید، اما صداتون یه جوری بود. همون طور که عکس تون یه جوریه. از شماره موبایل تون نتونستم بفهمم کدوم شهر زندگی می کنید. اما من توی تهران زندگی میکنم. خودتون لابد فهمیده اید. نزدیک میدون محسنی. حرف هاتون توی تلفن یه جوری بود. یه جور خوبی بود. تا حالا نشنیده بودم. هنوز دارم به شون فکر می کنم. من تا دیر وقت عروسی هستم. آخر شب برمی گردم.
جمعه/ هشتم مهرماه/ صبح، ساعت 3:19
mehraveh: سلام. تازه از عروسی برگشته ام. هنوز لباس عوض نکرده م. افتضاح بود. یعنی من افتضاح بودم. نمی دونم چه مرگم شده بود. سودی گفت: چه مرگته دختر؟ چرا بغ کردی؟. نصف چراغ های سالن را خاموش کرده بودند و نمی دونم از کحا هی دود می ریختند توی سالن. چشم چشم رو نمی دید. توی رقص همه به هم تنه می زدند. بس که شلوغ بود. دوباره نزدیک بود بخورم زمینو به خاطر تون کفش های تایوانی مسخره ی پاشنه بلند. قسم می خورم هیشکی نمی دونست داره با کی می رقصه. ساعت دو نصف شب بود که یهون حس کردم داره حالم به هم می خوره. شادی گفت: لابد رودل کردی. یه پپسی باز کرد و خوردم اما فرقی نکرد. رفتم توالت و آب زدم به صورت .. بعد زل زدم توی آیته. هنوز صدای موزیک از توی سالن می اومد. صدای دیگه ای هم بود. انگار کسی مست کرده بود و داشت فریاد میکشید. شادی زد توی در  وگفت: "دختر داری چی کار می کنی اون تو؟ زود باش دیگه!" کاری نمی کردم، زل زده بودم به آینه انگار داشتم به هیولایی نگاه می کرد. اون جا بود که یهو یاد تو افتادم. یاد عکس ت. صدات. حرف هات. و بی خودی زدم زیر گریته. از دست شویی که زدم بیرون شادی گفت: "دیوونه شده ای؟ صورت ات رو پاک کن شدی عینهو دهاتی ها." گمونم صورت م از ریملی که به مژه هام زده بودم سیاه شده بود.
جمعه/ هشتم مهرماه/ صبحف ساعت 4:10
mehraveh: نیم ساعت پیش خوابیدم اما یهون مثل دیوونه ها از خواب پریدم و کامپیوتر رو روشن کردم. انگار کسی به من گفت اومده ای تو شبکه، چراغ اتاق رو روشن نکرده م تا مادرم بیدار نشه. نور صفحه ی کامپیوتر چشم هام رو اذیت می کنه. این وقت شب پشت کامپیوتر چه غلطی می کنم؟ چه مرگ م شده؟
جمعه/ هشتم مهرماه/ صبح،ساعت 9:17
mehraveh: اومدم نبودید
mehraveh: عصر ساعت سه می آم توی شبکه
جمعه/ هشتم مهرماه/ عصر ساعت3:00
mehraveh:اومدم نبودید. کجایید؟
سه شنبه/ دوازدهم مهرماه/ شب، ساعت 9:14
mehraveh: توی چند روز گذشته چند بار آمدم اما نبودید. دیروز دوبار تلفن زدم جواب نمی دادید. پیغامی هم نگذاشته بودید. نمی خواهید بامن حرف بزنید؟
سه شنبه/ دوازدهم مهرماه/ شب، ساعت11:39
hasti: پیام ساعت چهار و ده دقیقه ی صبح جمعه تون رو خوندم
hasti: فقط دیوانه ها، فقط عاشق ها، فقط آن ها که خیلی خیلی متفاوت اند....
چهارشنبه/ سیزدهم مهرماه/صبح ساعت 6:12
mehraveh:کجا بودی توی این چند روز؟ چرا جواب تلفن رو نمی دادی؟
mehraveh:مهم نیست. خوبی؟
mehraveh: می خوام باهات حرف بزنم. امروز عصر ساعت چهار می آم توی شبکه.
چهارشنبه/ سیزدهم مهرماه/ عصر،ساعت 4:00
mehravehi: سلام
hasti: سلام، یه شعر برات گفته ام. یعنی برای کفش هات. کفش های تایوانی پاشنه بلند 45 درجه
mehraveh: برای کفش هام!
hasti: بله ، برای کفش هات
mehraveh: نوشته بودی :"فقط دیوانها، فقط عاشق ها، فقط آن ها که خیلی خیلی متفاوتند..." خوب که چی؟ چرا جمله ت رو کامل نکرده بودی؟
hasti: تو می تونی هر چیزی که دل ت بخواد ته اون جمله ی سربریده بذاری و کامل ش کنی. من اما چیزی به ش اضافه نمی کنم. من می خوام اون رو توی همین وضعیت ناتمام نگه دارم تا کلمات ش به التماس بیفتند. می خوام این کلمات عوض که عرضه ی گفتن یه دوست داشتن ساده رو هم ندارند برای گفتن " فعلی" از من به زانو دربیاند. بذار این جمله خبر مرگ شون در همین وضعیت بمونه و جون بکنه تا بمیره.
mehraveh: می خوام ببینمت
hasti: نه
mehraveh: می خوام ببینمت
hasti:نه
mehraveh: توی عروسی یهو حس کردم دارم توی چیزی فرو می رم
hasti: خوبه
mehraveh: خوبه!؟
hasti: آره، گاهی فرو رفتن خوبه
hasti: حسودی نمی کنم/ نقطه/ نه، من هرگز حسودی نمی کنم/ نقطه/ به پیراهن ت/ نقطه/ یا روسری ات/ نقطه/ یا حتی ان پپسی که در شب تجلی نوشیدی/ نقطه/ من تنها- تا سرحد مرگ- حسودی می کنم به آن کفش های تایوانی پاشنه بلند/ نه، این جا دیگر نقطه نمی خواهد
پنج شنبه/ چهاردهم مهرماه/ شب، ساعت11:37
mehraveh: سلام
hasti: سلام، دیروز موبایل م رو ازم گرفتند. به خاطر تلفن ظهر چهارشنبه ی شما
mehraveh: کی؟ کی موبایل تون رو برد؟
hasti: آدم های این حا
mehraveh: آدم های اون جا؟ اون جا دیگه کجاست؟
hasti: همین جا که من هستم. کوهی می گه ما نباید با زن ها تماس داشته باشیم. می گه تلفن به زن ها یه جور تماس با اون هاست. مثل دست زدن به اون هاست.
mehraveh: کوهی دیگه کیه.
hasti: رئیس این جا است.
hasti: می خوام چیزی رو که چند روز پیش براتون نوشته ام ایمیل بزنم
mehraveh: منتظر می مونم. تا ایمیل بزنید من تلویزیون تماشا می کنم
mehraveh:  تلویزیون داره سیرک نشون می ده. مردی با یه پا داره روی طناب راه می ره
hasti: اون روزی که تلفن زدید من توی حیاط این جا بودم. تابستون ها این جا خیلی گرم میشه. ظهر ها انگار یکی از درهای جهنم رو باز می کنند رو به ما
hasti: صداتون رو که شنیدم خشکم زد. مثل کسی که جلو طوفانی که از جهنم میآد خشکش زده باشه
hasti: رفتم زیر سایه ی یکی از درخت های توی حیاط اما فرقی نکرد.
hasti: هنوز گرم بود. اون قدر عرق کرده بودم که انگار یه سطل آب ریخته بودند روی سرم
hasti: وقتی با تو حرف می زدم چشم م افتاد به هزار نقطه ساهی که زیر درخت توی هم وول می خوردند
hasti: هزار تا مورچه ریخته بودند سر یه سوسک مرده.
hasti: بعد زنبور آروم نزدیک شد به نقطه ها.
hasti: انگار می خواست سوسک رو از زمین برداره. چند بار رفت و اومد اما نتونست.
hasti: اون شب حسابی مریض شدم. گمون م گرما زده شده بودم. یعنی کوهی می گفت گرما زده شده ام. گفت زیادی تو آفتاب مونده ام
hasti: همون شب تلفن رو از من گرفت. گفت حرف هام رو شنیده. گفت نباید با زنی تماس می گرفتم
hasti: یه هفته مریض بودم. نمی تونستم تو شبکه بیام
hasti: وقتی گفتی مردی با یه پا روی طناب راه می ره بی خودی یاد مورچه ها و سوسک و زنبور افتادم.
hasti: اما خوب بود. خیلی خوب بود.
hasti: این که مریض شده بودم. این که به خاطر "تو" مریض شده بودم
hasi: اون روزها حس می کردم مثل بیماری پخش شده ای توی بدن م. انگار توی تک تک سلول هام منتشر شده بودی
hasti: تا حالا توی کسی منتشر شده ای؟
hasti: پرسیدم تا حالا حس کرده ای توی کسی، توی روح کسی منتشر شده باشی؟
hasti: کجایی؟
hasti: چراغ ت که روشنه
hasti: هستی؟
mehraveh:  
hasti: د.د m

mehraveh: من هم همین طور
hasti: زیاد
mehraveh: من هم زیاد
hasti: خیلی خیلی زیاد
mehraveh: من هم خیلی خیلی زیاد
hasti: کاش می تونستم از توی این کلمات، از توی این سیم ها و کابل ها و تلفن و کامپیوتر بیام اون جا. بیام پیش تو.
mehraveh: من هم همین طور
hasti: دستت رو بذار روی صفحه مونیتور
mehraveh: گذاشتم
hasti: من هم گذاشته ام
پنج شنبه/ چهاردهم مهر ماه/ ساعن11:43
Date :Thu,5 Oct,2007
Fome: "Amir Mahani"</SIZE>l>>l>hasti@deepsky.com>l">]hasti@deepsky.com>l>">l>hasti@deepsky.com>l">hasti@deepsky.com>l[/font">

Subject:د.د
To:
mehraveh@goldscreen.com
کامپیوترم را امشب تحویل می دهم نه به خاطر کوهی. به خاطر خودم. من دارم این جا ذوب می شومو با حرف زدن با شما بیشتر ذوب می شوم. اگر کامپیوترم را به آنها دادم دیگر نمی توان با شما تماس بگیرم. تنها شاید در خواب هایم. این یادداشت را سه روز  قبل که حسابی بیمار بودم برای تان نوشتم

اویل کوچک بود. یعنی من این طور فکرمی کردم. اما بعد بزرگ و بزرگ تر شد. آن قدر که دیگر نمی شد آن را در غزلی یا قصه ای یا حتی دلی حبس کرد.
حجم اش بزرگ تر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجم اش بزرگ تر از دل شد و من همیشه از چیزهایی حجم شان بزرگ تر از دل می شود،
می ترس. از چیزهایی که برای نگاه کردن شان- بس که بزرگ تر اند- باید فاصل ه بگیرم، می ترسم. از وقتی فهمیدم ابعاد بزرگی اش را نمی تونم با
کلمات اندازه بگیرم یا در " دوستت دارم" خلاصه اش کنم، به شدت ترسیده ام. از حقارت خودم لج م گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روح ام. فکر می کردم
همیشه کوچک تر از من باقی خواهد ماند. فکر می کردم این من هستم که او را آفریده ام و برای همیشه آفریده ی من باقی خواد ماند. اما نماند. به سرعت
بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آن قدر که من مقهور آن شدم. آن قدر که وسعت اش از مرزهای " دوست داشتن" فراتر رفت. آن قدر که دیگر از
من فرمان نمی برد. آن قدر که حالا می خواد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همه ی توانی که برایم باقی مانده است می گویم "دوستت دارم" تا شاید
اندکی از فشار غریبی که بر روح ام حس می کنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظه ای هم که شده، بیندازم روی زمین.
جمعه/ پانزدهم مهر ماه/ صبح ساعت 5:17
mehraveh: سلام. خسته ام. حسابی خسته ام. انگار از سوم مهرماه تا حالا هزار کیلومتر راه رفته ام. انگار میلیون ها کلمه حرف زده ام. دیشب با کفش هام خوابیدهم. به خاطر تو.
جمعه/ پانزدهم مهر ماه/ صبح،ساعت 7:12
mehraveh:...
جمعه / پانزدهم مهر ماه/ عصر،ساعت 4:28
mehraveh: د.د/ زیاد/ خیلی زیاد
شنبه/ شانزدهم مهرماه/ شب،ساعت 10:45
mehraveh:
یک شنبه/ هفدهم مهرماه/ ظهر،ساعت 12:18
mehraveh: صدای خفه اذان می آید. از چند کوچه پایین تر.
دوشنبه/ هجدهم مهرماه/ صبح،ساعت 6:10
mehraveh:  د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و  د.د و د.د و د.د و  د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و  د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و  د.د و د.د و  د.د و د.د و د.د و د.د و  د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و.
چهارشنبه/ بیستم مهرماه/ صبح،ساعت 5:37
mehraveh: دیشب توی پله های خونه لیز خوردم. بس که تند تند می رفتم بالا. زانوم زخمی شد. قوزک پام خراش برداشت. مادرم گفت: " حواس ت کجاست، دختر؟" شب قبل ازخواب توی رخت خواب مثل بچه ها بغض کردم و تا دیر وقت گریه می کردم. به خاطر زانوم نبود. به خاطر قوزک پام نبود. تسمه ی کفش م پاره شده بود.



صبح افتابی

سلام دوستان.امروز جمعه هستو مثله بیشمار جمعه های گذشته کسل کننده و خواب اور.همونطور که همه میدونیم این یه وضعیت کاملاً طبیعی برا اکثره ماهاست.دلیلشم هرچی فکر کردم به ذهنم نرسید .گاهن فکر میکنم اگه مثلاً من تو یه کشوره اوروپایی زندگی میکردم روزه یکشنبه پا میشدمو با هزار تا نازو اطوار (مثله اسکارلت تو فیلم بر باد رفته.حالا کدام سکشن  بودخودتون کشف کنید دیگه.البته اون امریکاییی بود.)میرفتم سمته تراسو بازش میکردمو بعده کلی نفس عمیق کشیدن(5 تا 6 بار)میگفتم؛سلام صبحه قشنگه افتابی....ولی حالا که وضعیت کمی با این حالات مغایره.خیلی آدمه شاد و رمانتیکی (تعبیره درستش بیکار و یه کاره)باشم.نهایت هنرم رفتن سیم ثانییه ای به تراسو باز کردنش،کلی اخمو تخم و سپس النهیه بستنش با همون سرعته سیم ثانییهای هستش.(به دلایلی که همگن بران واقفن)بله دیگه.دوستان من.ازاین به بعد اگه خواستین تو یه مهمونی های خونوادگی  یا جمعه دوستان فاضلتون پزی بدینو خودی نشون بدین و برا اینکه همه شما رو به عنوانه یه آدمه به روز بشناسن.بحثی در بابه تفاوتاته میان ایران و کشورهایه جهان اولی باز کنید،این مطلبم اضاف بفرمایید.مطمئن باشین راه دوری نمیره.موردی که بر خلاف بیشمار تفاوت میان ما و کشورهایه دیگه نه ربطی به اقتصاد داره.نه سیاست.نه آزادی بیان و...بیشمار تفاوته دیگه.بلکه تنها دلیلش خوشّ شانسی ملت ما در نزدیکی به خط استوا هستو بس.پایان


شکوفه عجیب

سلام.امروز که اومدمو خواستم مطلب بزارم  به چنتا مشکل برخورد کردم.
.اول خاصم  به خاطر شادی دل ملت شهید برورمون اکسه یه کاجه خوشکلو بزارم که هرچی گشتم پیدا نکردم.یعنی پیدا کردم.ولی شکوفه نبود.
بدم که کلی گلشتمو شکوفه پیدا کردم متوجه یه چیز عجیب شدم.اینکه تا بخوای انواع مختلف شکوفه ووجود داره.مگه کلاً چند نوع درخت کاج وجود داره که باعث شده گلهاشون متفاوت بشن.؟2 تا اکسشو گذشتم تا ببینینو به من حق بدین.اها.تا یادم نرفته.من نه اکابر درس خوندم نه 89 سالمه.فقط تایپه فارسیم افتضاحه.برا همین از نرم افزار تایبه فارسی استفاده میکنم که اونم مسه اینکه کمی(یه کم بیشتر از کمی)قاتی داره.ممنون

in yekisheinam badish.khodaeesh fargh andaran?